کد مطلب:313737 شنبه 1 فروردين 1394 آمار بازدید:204

دشمن ابوالفضل را، مار نیش زد
حجةالاسلام والمسلمین آقای سید فخرالدین عمادی، از حوزه ی علمیه ی قم مرقوم داشته اند:

19. این جانب سید فخرالدین عمادی زمانی كه ضریح حضرت ابوالفضل العباس علیه السلام را در اصفهان می ساختند و مردم هر كدام به نوبه ی خود كمك می كردند شنیدم: یك حاجی از اهل تهران با همسرش، به عنوان كمك به ضریح آن حضرت، ماشین سواری دربستی را كرایه می كنند كه به اصفهان بروند. در بین راه، راننده ی ماشین از توی آینه چشمش تصادفا به جواهرات گردن زن حاجی، كه بسیار گرانبها بوده، می افتد. از حاجی می پرسد: شما برای چه به اصفهان می روید؟ می گوید: قصد ما دو



[ صفحه 578]



نفر، كمك به ضریح حضرت ابوالفضل العباس علیه السلام می باشد و به این منظور به اصفهان می رویم.

راننده می فهمد كه حاجی و زن حاجی، هم پول فراوانی به همراه دارند و هم جواهرات گرانبهایی به دست و گردن زن آویخته است. با خود می گوید: چه خوب است كه در بین راه اینها را از بین ببرم و هر چه دارند بردارم و از این رانندگی خلاص بشوم! از دلیجان كه رد می شود در میان بیابان، به عنوان اینكه ماشین نقص فنی پیدا كرده، ماشین را نگاه می دارد و زن و مرد را از ماشین پیاده می كند و سپس یقه ی حاجی را گرفته از جاده كنار می كشد تا خفه اش بكند. زنش كه ماجرا را می بیند، اظهار می كند: تو ما را نكش، هر چه بخواهی به تو می دهیم. ولی آن خبیث، هر چه داشته اند از آنها می گیرد و خود آنها را نیز در چاهی كه در صد قدمی جاده بوده می اندازد كه شاید تا صبح بمیرند. سپس حركت می كند و وارد اصفهان می شود و به خانه می رود. در اثر خستگی می خواهد بخوابد ولی خوابش نمی برد و با خود می گوید امكان دارد كه آنها در میان چاه نمیرند و كسی آنها را نجات بدهد و در نتیجه من گرفتار شوم. خوب است برگردم اگر زنده هستند آنها را بكشم و اگر مرده اند خیالم راحت باشد.

نزدیكیهای صبح به طرف تهران حركت می كند و ضمنا چند مسافر هم سوار می كند. چون به همان مكان می رسد ماشین را نگاه می دارد و به مسافرین می گوید: اینجا باشید، چند دقیقه ی دیگر می آیم و حركت می كنم. مقداری كار دارم و الآن برمی گردم. زمانی كه به نزدیك چاه می رسد می بیند ناله ی آنها بلند است كه می گویند مردم به داد ما برسید، مردم مردیم؛ و ناله می زنند. راننده می گوید: شما كه هستید؟ می گویند ما را راننده لخت كرده و به چاه انداخته و خودش رفته است تا ما بمیریم. ای مسلمان، ما را نجات بده كه ما برای كمك به ضریح حضرت ابوالفضل علیه السلام به اصفهان می رفتیم. راننده می گوید: الآن شما را خلاص می كنم! این را گفته و می رود سنگی را كه در نزدیك چاه بود بلند بكند و به چاه بیندازد و آنها را بكشد، كه یكدفعه ماری از زیر سنگ بیرون می آید و نیش خود را فورا در بدن وی فرومی كند!

راننده فریاد می كشد و از اثر صدای او، مسافرین كه منتظر راننده بودند، به دنبال صدا حركت می كنند و می بینند راننده افتاده فریاد می زند و می گوید: مردم، مار مرا



[ صفحه 579]



كشت! در این حین، از طرفی دیگر نیز صدایی می شنوند و وقتی كه به دنبال آن صدا می روند و می فهمند صدای دوم از میان چاه می باشد. ریسمانی تهیه كرده و حاجی و زنش را از میان چاه بیرون می آورند و از آنها می پرسند چه شده است؟ حاجی جریان مسافرتش را بیان می كند و می گوید چقدر به راننده التماس كردیم كه ما را به حضرت ابوالفضل علیه السلام ببخش، قبول نكرد و ما را به چاه انداخت.

مسافرین می گویند: راننده را می شناسی؟ می گویند: آری، و چون به نزد راننده می آید، حاجی و زنش می گویند: آن راننده، همین شخص است. در همین حال راننده از اثر سم مار می میرد و چون لباس وی را می گردند می بینند هنوز پول و جواهرات زن حاجی در جیب او بوده و جایی پنهان نكرده است! قربانت ای باب الحوائج!

این موضوع را حتی یكی از آقایان اهل منبر نیز، كه نامش الآن یادم نیست، در روی منبر بیان كردند و من هم شنیدم.